«معشوق سابق» پارت پنجاه

~~~

+هیونجین...عاشق تو شدن اصلا بی خطر نبود.
مثل رقصیدن لبه یه صخره زیر بارون، مثل ساختن یه کلبه چوبی وسط آتیش، مثل عمل جراحی قلب باز وقتی قلبت با باتری کار می‌کنه...همینقدر خطرناک بود...خطرناک تر از هر سلاحی...ولی من به جونم خریدمش...و از این معامله راضیم...

جیسونگ بعد از شنیدن این جملات از دهان فلیکس زیر لب گفت:

-پشمام...این همون فلیکسه؟؟...باورم نمیشه!
÷جیسونگ...مگه یادت نیست من چه آدم خشک و سردی بودم و از بعد آشنایی با تو، تبدیل شدم به احساساتی و رمانتیک ترین آدمی که میشناسی؟...اینا عوارض یه بیماریه...بیماری مرگ باری به اسم عشق.

جیسونگ به آرامی، بدون حرف اضافی، سرش را به شانه استوار مینهو تکیه داد.
انگار در دلش پروانه ها تاب می‌خوردند و دور خود می‌چرخیدند...خوشحال بود...خوشحال از اینکه دوباره، مغزش فرمان میداد تا به این مرد اعتماد کند.
چشمانش کم کم بسته شدند...پس از مدت ها، آرامش پر اطمینانی در دلش مانند چراغی پر نور سو سو میزد.
قلب مینهو نیز پس از مدت ها، تپشی نامنظم و درهم ریخته ای را حس کرد، سر جیسونگ که مانند شهابی بر شانه ی خالی مینهو فرود آمده بود، با هر نفس، میلی جا به جا میشد.

فلیکس که دستان کشیده و منجمد هیونجین را بین انگشتان به نسبت کوچک و گرمش اسیر کرده بود، در همان حالت نشسته، به آرامی چرت زد.
با خود عهد بسته بود که تا زمانی که هیونجین بیدار نشود، پلک روی پلک نگذارد، اما چنین عهدی پس از دو روز نخوابیدن، با عقل انسان جور در نمی آمد.
هر از گاهی چرتش پاره میشد و تظاهر به هوشیاری میکرد اما چندی طول نمی‌کشید که دوباره پلک هایش ناخواسته روی هم می‌رفتند و صدای نفس هایش تبدیل به خر و پفی نه چندان بلند، میشد.
در همین حین، انگشت سبابه هیونجین که لا به لای انگشتان گرم فلیکس بود، حرکتی ریز و ملایم به خود نشاند، حرکتی هرچند کوتاه، اما عمیق و امید بخش.

~~~

مونولوگ درونی هیونجین`


دلم میخواد متقابلا دستاشو بگیرم...ولی...ولی نمیتونم چشمای لعنتیم و باز کنم!!
...میتونم تا ابد با چشمای بسته، مثل موسیقی موتزارت به صدای نفساش گوش بدم...چطور انقد دلنشینه؟
کاش میتونستم از فاصله کمتری اون عطر خنک و شیرین خوشبو رو استشمام کنم...کاش میشد همین الان اون موهای بلوند و نرم که ریخته تو صورتش رو بزنم پشت گوشش...
فلیکس...
من و تو می‌تونستیم تو موقعیت خیلی بهتری باشیم...چرا گذاشتی رفتی؟
حق دارم ازت عصبی باشم، ولی وقتی چشمامو باز کردم...کلمه ای قضاوتت نمیکنم...
می‌خوام همون ثانیه ای که چشمامو باز میکنم، تلافی تموم این روزای نحس که ازم دور بودی رو در بیارم...قول میدم زود بر میگردم، قول میدم...وقتی بیدار شدم...دلم میخواد همون لبخندی رو ببینم که مدت ها ازم دریغش کردی...
منتظرم باش لیکسی...
من این بدن لعنتی رو به حرکت وا میدارم!

~~~

ساعت 3:59، موقعیت بنگ چان`


چهارمین باری بود که پیام هایش را با آن مدیر بی رحم که مانند تکه کاغذی او را دور انداخت، مرور میکرد.
با پلک هایش که انگار زیر بار بغض خیس شده بودند، با دستانی که مانند یخ، سرد بودند و با لب هایی که حریف بغض حنجره خراشش نمی‌شدند و مانند لب های فردی که ساعت ها زیر برف مانده، به هم برخورد میکردند، پیام ها را بالا و پایین میکرد، انگار به دنبال چیز جدیدی بود.

_مواظب خودت باش؟...مواظب خودت باش؟؟؟
چجوری این پیام و برام فرستاده بودی؟ اصلا چیشد که قلبمو دزدیدی؟ نمی‌خواستم...نمی‌خواستم گولتو بخورم!!
اون روز...وقتی باهم رفتیم قهوه بخوریم...تو گفتی ما فقط دوستیم...ولی نمی‌خواستم باورش کنم...هنوزم نمیخـــوام...اینا همش...همش تقصیر توعــه!!

~~~

فرشته هااا، رسیدیم به پارت پنجاه🥲🤍✨
واقعا از کسایی که تا اینجا همراهم بودن، حمایتم کردن و بهم انرژی تزریق کردن، خیلی ممنونم، قدردان زحماتتون هستم تا ابد🫂❤️
دیدگاه ها (۸۹)

«معشوق سابق» پارت پنجاه و یک

«معشوق سابق» پارت پنجاه و دوم

«معشوق سابق» پارت چهل و نهم

«معشوق سابق» پارت چهل و هشت

#عشق_پول#part22جیسونگ : خب ... مهم نیست ... من خوابم میاد *م...

#عشق_پولی#part21جیسونگ رفت و پیش مینهو نشست و شروع کرد به حر...

هان جیسونگ تو زندگی قبلیش دلش میخواسته که دوست داشته بشه🥹 ام...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط